rfire80.blogfa.com

khatunak.blogspot.com

خاتونك: June 2007

http://khatunak.blogspot.com/2007_06_01_archive.html

از اینجا با اینترنت پرسرعت. تازه به اینترنت رسیدم. سفر خیلی خسته کننده بود. تا حالا پرواز به این بدی نکرده بودم. به اونایی که می خوان پرواز طولانی کنن قویاً توصیه می کنم با هما جون پرواز نکنن به علت عدم سرو آب شنگولی. آی چی کشیدیم تا لندن. از اونجا هم که با ایرکانادا اومدیم و تا خود ونکوور لرزیدیم. به مهماندار میگم یه پتو دیگه می خوام میگه هر صندلی فقط یه پتو! خوب شد ردیف پشت من خالی بود و پتوهای اونجا رو کش رفته بودم. ولی با دو تا پتو باز هم مثل بید لرزیدم. پنجشنبه،1 تیر 1385. پست بعدی رو از اونجا می ذا...

roozetalaei.blogfa.com

گاه و بی گاه ... - پادشاه فصل ها

http://www.roozetalaei.blogfa.com/post-155.aspx

گاه و بی گاه . همه قصه همین بود توی برگی توی این باد. دلم می خواست پاییز فقط برای من می بود، در انحصار ازلی و ابدی خودم. پاییز و برگ های قرمز و نارنجی اش همراه باد و باران هایش را آن قدر دوست دارم، که وقتی کسی ازشان حرف می زند تصور اینکه دارد راجع به عزیزترین دارایی های زندگی من حرف می زند حسودی می کنم دلم می خواهد بعضی چیزها فقط و فقط مال خود خودم باشند. مثل پاییز. مثل حس نوستالوژیکی که ماه مهرش توی دل آدم می ریزد. نوشته شده در چهارشنبه ۳۰ آذر۱۳۹۰ساعت 10:11 توسط سحر. عاشق بارونم و پاييز. کلبه عشق من و تو.

roozetalaei.blogfa.com

گاه و بی گاه ... - خدا ..

http://www.roozetalaei.blogfa.com/post-154.aspx

گاه و بی گاه . همه قصه همین بود توی برگی توی این باد. خدا هيچ وقت همه چيز آدم رو يکجا ازش نمي گيره. نوشته شده در دوشنبه ۹ آبان۱۳۹۰ساعت 10:8 توسط سحر. عاشق بارونم و پاييز. کلبه عشق من و تو.

roozetalaei.blogfa.com

گاه و بی گاه ... - مردن ...

http://www.roozetalaei.blogfa.com/post-142.aspx

گاه و بی گاه . همه قصه همین بود توی برگی توی این باد. برای "جان دلم" گفتن. نوشته شده در چهارشنبه ۱۷ شهریور۱۳۸۹ساعت 14:17 توسط سحر. عاشق بارونم و پاييز. کلبه عشق من و تو.

roozetalaei.blogfa.com

گاه و بی گاه ... - تیرخلاص..

http://www.roozetalaei.blogfa.com/post-151.aspx

گاه و بی گاه . همه قصه همین بود توی برگی توی این باد. و خدایی که در این نزدیکی نیست . و مایی که . وقتی دیگه طاقتت راست راستی طاق میشه و فحش نامس بهش می دی . شاید خودشو نشون بده اما بازم خبری نیست که نیست . فحش می دی تا یادش بیوفته هستی تا یادش بیوفته توام از دست گلهایی هستی که. واسه پزدادن به کی؟ به آب داده . بازم انگار نه انگار به ت.م مبارکش هم نمی یاره . و باز تویی که می مونی تو یه دنیای پر از کثافت و آدمای حروم زاده که از گرگا بیشتر تشنه به خونتن. خدایی در این نزدیکی نیست . عاشق بارونم و پاييز.

roozetalaei.blogfa.com

گاه و بی گاه ... - امید ...

http://www.roozetalaei.blogfa.com/post-146.aspx

گاه و بی گاه . همه قصه همین بود توی برگی توی این باد. کاش می شدی آخرین برگ کتاب ا هنری ام . اگه بیوفتی می میرم . نوشته شده در سه شنبه ۹ آذر۱۳۸۹ساعت 19:32 توسط سحر. عاشق بارونم و پاييز. کلبه عشق من و تو.

khatunak.blogspot.com

خاتونك: February 2007

http://khatunak.blogspot.com/2007_02_01_archive.html

سه شنبهٍ 8 اسفند 1385. کیست آنکه صدای آنها را می شنود؟ صدای کودکانی را که در اتاقهای شیرخوارگاه چشم به در دوخته اند . اتاقهایی که در آن تختهای چوبی صورتی و آبی جایشان را به تختهای سرد و آهنین سپرده اند. کودکانی که احساس غریبی برایشان معنی ندارد آنها با این حس بیگانه اند و با هر بیگانه آشنا.". نمی دانم چه کنم. کاش نرفته بودم و همچنان پشت دیوار و در دنیای کوچک خودم نشسته بودم. شاید چند پست بعدی من درباره شیرخوارگاه باشد پیشاپیش از همگی عذر می خواهم اگر با خواندنشان غمی در دلتان می نشیند. سلطان راک ایران دا...

khatunak.blogspot.com

خاتونك: August 2007

http://khatunak.blogspot.com/2007_08_01_archive.html

عنوانی به ذهنم نمی رسه. چهار شنبه،7 شهریور 1386. روزهای یکنواختی رو می‌گذرونم همراه با دلشوره. همسایه‌های ترک دیروز اومدن و ساکن شدن. با یک جعبه پسته، محبت شرقی شون رو نشون دادن. یادم افتاد وقتی اون. اوایل تو کالج کار می‌کردم، یکی از دانشجوهای. ترک برای مدیر کالج یک بسته شیرینی تر. کی سوغات آورده بود. مستر گاردنر هم بعد از رفتن پسره راه افتاد تو بخش کارمندها و شیرینی رو تعارف می‌کر. د و می‌گفت:" اینو یک دانشجوی ترک آورده لطفاً بخورین و به من کمک کنید. می‌کرد یعنی اینکه خیلی بد مزه است! آن از جنتی عطایی.

mfire81.persianblog.ir

خرس کوچولو و بز دانا - Tatty

http://mfire81.persianblog.ir/post/149

خرس کوچولو و بز دانا. بعد از درس دادن به بچه ها و راهی کردن آنها به سمت خانه هایشان رفت و در کنار خرس کوچولو نشست و گفت: خوش آمدی، دیر کردی، بیشتر از اینها منتظرت بودم. خرس کوچولو با یک حالت تعجب زده گفت: ببخشید منتظر من بودید مگر من را میشناسید؟ بز دانا با لبخندی گفت: بله سنجاب عزیز پیش من آمد و گفت که تو به اینجا می آیی و گفت زمانی که تو را دیدیم به تو این کلید را همراه با این دو نامه بدم. رفت و از تو صندوقچه که داشت دو نامه بهمراه یک کلید آورد و داد به خرس کوچولو. به هر جهت خرس کوچولو تمام را تمیز کرد...