aress.persianblog.ir

baranmehr.blogfa.com

باران آمد - بی حوصله

http://www.baranmehr.blogfa.com/post-72.aspx

تا چتر گشودم باران خودش آمد. هی مینویسم هی دیلیت میکنم ثبات ندارم انگار نمیخوام یا نمیتونم یا اجازه ندارم که بنویسم به زبون عامیانه حال ندارم که نه، انگار نمیتونم نوشته هامو ثبت کنم! جناب ک که میاد یه کم جو رو عوض میکنه و بچه ها رو میکشونه اینور ، از همه چیز و همه جا هر چی به مغزش برسه میگه و یه ها ها بلند سر میده نمیتونی به حرفای بامزه وگاهی بی سر و تهش بی اهمیت باشی ناخود آگاه خندت میگیره همونجور که جدی ترین افراد هم خندشون رو نمیتونن کنترل کنن. نوشته شده در جمعه سوم تیر ۱۳۹۰ساعت 13:24 توسط مرمر.

baranmehr.blogfa.com

باران آمد - خار..

http://www.baranmehr.blogfa.com/post-79.aspx

تا چتر گشودم باران خودش آمد. من از روییدن خار سر دیوار دانستم. که ناکس کس نمی گردد. نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۰ساعت 10:7 توسط مرمر.

baranmehr.blogfa.com

باران آمد - عیدانه

http://www.baranmehr.blogfa.com/post-73.aspx

تا چتر گشودم باران خودش آمد. ستاره ایی بدرخشید و ماه مجلس شد دل رمیده ما را انیس و مونس شد. نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد. بعثت پیامبر خوبی ها و رسول مهربانی ها مبارک. نوشته شده در چهارشنبه هشتم تیر ۱۳۹۰ساعت 12:41 توسط مرمر.

baranmehr.blogfa.com

باران آمد - مسافر

http://www.baranmehr.blogfa.com/post-71.aspx

تا چتر گشودم باران خودش آمد. گنجشک کوچولو هم داره میره شاید واسه همیشه که میدونم اگر بره دیگه رفته . با جثه کوچک و قدمهای آروم یواشکی سرشو میکرد توی تحریریه ببینه چه خبره اگه دبیر تحریریه این طرف نبود با ذوق و شوق و یه صدای کش دار که از خودش در می اورد میومد و چند دقیقه مینشست و از دنیا فارغ کلی اراجیف سر هم میکردیم و الکی خوش میشدیم تا خستگی کار رو کمتر حس کنیم. و حالا داره میره به ینگه دنیا ، میره آمریکا برای ادامه تحصیل و احتمالا موندنی میشه. مواظب خودت باش عزیزکم .

baranmehr.blogfa.com

باران آمد

http://www.baranmehr.blogfa.com/9004.aspx

تا چتر گشودم باران خودش آمد. امشب را در یابیم. باز زمین و زمان بوی یاس گرفته. باز حال و هوامون عوض شده. باز یه ولوله قشنگ افتاده توی کوچه های شهرم. و باز فرشته ها زمینمان را گلباران میکنند. امشب چشم به آسمان میدوزیم من و تو . .و منتظر میمانیم عشق را. زمزمه میکنیم عشق را عشق را عشق را. امشب شب من و توست امشب را دریابیم امشب را که آسمان ستاره باران است و ماه تکیه زده بر آسمان و فخر فروشی زمین و آسمان را مینگرد امشب را در یابیم که عشق ارزانی میکنند بر عاشقان امشب را در یابیم امشب را. فقط بهت زده ام . هی مین...

baranmehr.blogfa.com

باران آمد

http://www.baranmehr.blogfa.com/8912.aspx

تا چتر گشودم باران خودش آمد. امروز همونطور که آخرین روز کاریمه احتمالا آخرین پست سال 89 هم است، با اومدن بهار و تغییر سال امیدوارم به لبخند زندگی ، پس سال نو قدمت مبارک. قرار شده امسال بعد از سال تحویل بریم مسافرت ، پس یه سنبل صورتی و بقیه هفت سین رو تهیه میکنم سفره رو میچینم و در انتظار بهار مینشینم. بهار می آید و یار پرده ز رخ بر میگیرد. نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم اسفند 1389ساعت 13:57 توسط مرمر. زردی من از تو . زردی من از تو سرخی تو از من. میگویم میسوزانم یادت را اما اگر بتوانم .کاش بتوانم.

baranmehr.blogfa.com

باران آمد

http://www.baranmehr.blogfa.com/9005.aspx

تا چتر گشودم باران خودش آمد. من از روییدن خار سر دیوار دانستم. که ناکس کس نمی گردد. نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم مرداد 1390ساعت 10:7 توسط مرمر. روز خبر نگار مبارک. امروز از اون روزاست که به من تعلق داره البته نه فقط به من به کلی آدم دیگه که میبایست یه خورده باهوش باشن و بادقت و یه خورده جسارت هم توی وجودشون دیده بشه. از همون زمون کودکی که قد و بالام یه وجب بیشتر نبود عاشق این بودم که به جای میکروفون یه گوش کوب بگیرم دستمو برم سمت دور و بری هام و سوالات چپ اندر قیچی ازشون کنم با این خیال که خبرنگارم!

baranmehr.blogfa.com

باران آمد

http://www.baranmehr.blogfa.com/8911.aspx

تا چتر گشودم باران خودش آمد. نمیخوام برم یه مسافرت که فقط میدویم تا برسیم ، میرانیم تا زودتر برسیم ، به هر شهر یه سلام میدیم و شهر بعدی مقصد کجاست معلوم نیست! هنوز نمیدونم قراره چکار کنیم و کجا بریم شایدم هیج جا نرفتیم شایدم .اما خب اگه به دل من باشه چه ها که نمیکنم . نوشته شده در شنبه بیست و سوم بهمن 1389ساعت 15:36 توسط مرمر. کلی دنبال قلیه ماهی گشتم که پیدا نکردم به جاش قلیه میگو داشتن که دوست ندارم. مقنعه و لباسام آشی شد که مثلا امروز عصر قرار کاری هم دارم. نان نمی خواهم نانم ندهید. و حالا دعوت شدم دع...

baranmehr.blogfa.com

باران آمد - بهت زده

http://www.baranmehr.blogfa.com/post-75.aspx

تا چتر گشودم باران خودش آمد. فقط بهت زده ام . نمیتوانم همچون خدا صبورانه سکوت کنم. نوشته شده در سه شنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۰ساعت 10:38 توسط مرمر.

baranmehr.blogfa.com

باران آمد

http://www.baranmehr.blogfa.com/9003.aspx

تا چتر گشودم باران خودش آمد. گنجشک کوچولو هم داره میره شاید واسه همیشه که میدونم اگر بره دیگه رفته . با جثه کوچک و قدمهای آروم یواشکی سرشو میکرد توی تحریریه ببینه چه خبره اگه دبیر تحریریه این طرف نبود با ذوق و شوق و یه صدای کش دار که از خودش در می اورد میومد و چند دقیقه مینشست و از دنیا فارغ کلی اراجیف سر هم میکردیم و الکی خوش میشدیم تا خستگی کار رو کمتر حس کنیم. و حالا داره میره به ینگه دنیا ، میره آمریکا برای ادامه تحصیل و احتمالا موندنی میشه. مواظب خودت باش عزیزکم . و امروز آغاز شدم. شانه هایت همان نر...