f4jb4.blogfa.com
داستان های کره ای - معرفی شخصیت های داستان
http://www.f4jb4.blogfa.com/post/3
داستان های کره ای. داستان های کره ای. معرفی شخصیت های داستان. هیونا(خیلی بانمکه عین باربی خوشگله من که عاشقشم). بچه ها فعلا فقط معرفی کردم. یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۱ 19:43نویسنده javaneh. داستان های کره ای. داستان های کره ای.
f4jb3.blogfa.com
داستان های کره ای
http://www.f4jb3.blogfa.com/1391/07
داستان های کره ای. معرفی شخصیت های داستان. یکشنبه دوم مهر 1391 17:44نویسنده جوانه. قسمت بیست و سوم. جونگمین و هیونگ جون و یونسنگ وکیوجونگ رفتن خونه تا وقتی یوهی رسید خونه رو تزیین کرده باشن و واسش یه جشن تولد حسابی بگیرن. یون سنگ و هیونگ جون و جین هو بادکنک باد میکردن و جونگمین و کیوجونگ هم به درو دیوار وصلشون میکردن. جونگمین:کیوجونگ اونو اونجا نزن زشت میشه. کیوجونگ:تو از کی تاحالا واسه من با سلیقه شدی؟ جونگمین:همون که اجازه دادم تو هم بیای واستی بغل من جایه شکر داره. تو هم که دانشمند. جونگمین:ولی من غذا...
f4jb3.blogfa.com
داستان های کره ای - قسمت بیست و چهارم
http://www.f4jb3.blogfa.com/post/25
داستان های کره ای. قسمت بیست و چهارم. جونگمین:ببینم حالا این پسره که گفتی.از ماها بیشتر طرفدار داره؟ هیونگ جون:جونگمین حالا بس کن.ما هممون نگران یوهی و هیون. خودشون میان دیگه.میگم بیاین ماها این کیکا و شام رو بخوریم تا اونا بیاین حتما یه چیزی خوردن دیگه. یون سنگ:نه.تولد یوهیه. جونگمین:فدای سرم که تولدشه.(داد زد)بابا از گشنگی مردم. یون سنگ:جونگمین میزاری منم اون بازی رو بکنم؟ جونگمین:نه نمیزارم.یه عالمه پولشه. ساعت 11 ظهر بود که بالاخره هیون و یوهی اومدن. یوهی:جین هو هم اینجا خوابیده. یوهی:تو با اون فرق م...
f4jb3.blogfa.com
داستان های کره ای - قسمت بیست و هشتم
http://www.f4jb3.blogfa.com/post/29
داستان های کره ای. قسمت بیست و هشتم. جونگمین و یون سنگ و هیونگ جون و کیوجونگ و یوهی خونه نبودن. هیون هم تصمیمی گرفته بود و میخواست همین روز اجراش کنه. هیون سوار ماشینش شد و رفت به کمپانی که باهاش قرار داد داشت. رییس ان:اوووو.کیم هیون جونگ؟ تو کجا و اینجا کجا؟ ستاره ی کره اینجا چیکار میکنه؟ هیون سرشو انداخت پایین و گفت:کار مهمی باهاتون دارم. رییس ان:آ.بله بله.خوب بشین.الان میگم یه قهوه بیارن تا راحت صحبت کنیم. هیون:نه ممنون.چیزی نمیخورم. رییس ان:خوب.بگو.میشنوم. کیوجونگ:این هیون دیونه شده. خفه شو.این غ...
f4jb3.blogfa.com
داستان های کره ای - قسمت بیست پنجم
http://www.f4jb3.blogfa.com/post/26
داستان های کره ای. یوهی و جونگمین با هم رفتن به یه پارک و یوهی در حالیکه از چشماش اشک میریخت سرشو تکیه داد به صندلی. جونگمین با ناراحتی:گریه نکن. یوهی:باشه باشه.جونگمین لطفا دیگه حرف نزن. هیون و یون سنگ داشتن از اون طرف خیابون میومدن سمت اون پارک. یوهی که سرش سمت اوم مسیری بود که هیون داشت ازش میومد هیونو دید و تا دید که هیون داره نزدیک میشه بلند شد و خودشو تو بغل جونگمین انداخت. یوهی که میدونست هیون داره اونا میبینه سرع داد زد:جونگمین دوستت دارم. یون سنگ داد زد:هیون.هیون برگرد.هیون.هیون. باشه اعتراف میک...
f4jb3.blogfa.com
داستان های کره ای - قسمت سی ام(اخر)
http://www.f4jb3.blogfa.com/post/32
داستان های کره ای. هیون همونطور بالای سر یوهی وایستاده بود و گریه میکرد. جونگمین:داداشم.انقدر گریه نکن. هیون:یوهی.همش به من میگفت که چه قدر موهاشو دوست داره ولی الان. و بعد برگشت سمت جونگمین و داد زد:. عوضیاآشغالا.همش تقصیر شماهاست.من دیر رسیدم.نتونستم برای اخرین بار عشقمو ببینم.چرا؟ جونگمین از همتون متنفرم. هیون:هیچ چیز بهتر از این نیست که من الان پیش یوهی باشم. هیون:برید.تنهام بزارید.یوهی من نمرده.من میدونم.اینو احساس میکنم. دکتر:میخواین جلوی شما معاینه کنم تا باورتون بشه؟ هیون فقط به دکتر نگاه کرد.
f4jb3.blogfa.com
داستان های کره ای - خبرررررررررررررررررر
http://www.f4jb3.blogfa.com/post/33
داستان های کره ای. این داستانم تموم شد و امیدوارم که خوشتون اومده باشه. هرکی خوشش اومده تو قسمت نظر سنجی عدد 2 رو تایپ کنه ببینم چه جوری نوشتم. راستی بگم که منو بکشین هم نویسندگی رو ترک نمیکنم و میخوام یه داستان جدید بنویسم. و طبق معمول وبمو عوض میکنم. شاید خیلی بخوان دلیل این همه وب عوض کردن منو بدونن. دلیلش اینه که دوست دارم داستانام باقی بمونه و با یه داستان دیگه قاطی نشه. اگر دوست دارین واسه خوندن داستان جدیدم برن به ادرس:. یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۱ 18:16نویسنده جوانه. خدایی که در این نزدیکیست.
f4jb3.blogfa.com
داستان های کره ای - قسمت بیست و ششم
http://www.f4jb3.blogfa.com/post/27
داستان های کره ای. قسمت بیست و ششم. هیون داد زد:گفتم الان از جلو چشمم گم شو جونگمین. یوهی که داشت گریه میکرد رفت جلوی هیون و گفت:هیون.توروخدا.من از اینجا میرم.قسم میخوم.همین الان میرم.به جونگمین کاری نداشته باش.همه ی این دردسرا به خاطره منه.همین الان میرم. هیون با نفرت به یوهی نگاه کرد. و رفت سمت میزی که در حال بود و هرچی روش بود و انداخت و شکوند و در حالیکه فریاد میکشید و گریه میکرد داد زد:. میخوای از این خونه بری؟ مگه تو به خاطر همین خونه با احساساته من بازی نکردی؟ مگه تو به خاطر همنا دل منو نشکوندی؟
f4jb3.blogfa.com
داستان های کره ای - قسمت بیست و نهم
http://www.f4jb3.blogfa.com/post/30
داستان های کره ای. قسمت بیست و نهم. دکتز از اتاق عمل اومد بیرون. هیون هنوز هم با چشمایی پر از اشک و ناباوری به همه نگاه میکرد. دکتر نگاهی به چشم های منتظر اون 5 نفر کرد و سری تکون داد. هیون:چ.چ.چی.میخوای.چی.م.میخوای.ب.بگ.بگی؟ دکتر در حالیکه تو چشماش پر از اشک بود با ناراحتی گفت:خ.خانوم.یوهی.متاسفم. هیون دوید سمت دکتر یقشو گرفت و فریاد زد:. احمق چی داری میگی؟ یوهی من نمرده.چی میگی. جونگمین و یون سنگ زانوهاشون خم شد و نشستن روی زمین جونگمین زار میزد و یون سنگ هم اشک میریخت. حالا ما چیکار کنیم؟ پاشوپاشو بری...
f4jb3.blogfa.com
داستان های کره ای
http://www.f4jb3.blogfa.com/1391/08
داستان های کره ای. این داستانم تموم شد و امیدوارم که خوشتون اومده باشه. هرکی خوشش اومده تو قسمت نظر سنجی عدد 2 رو تایپ کنه ببینم چه جوری نوشتم. راستی بگم که منو بکشین هم نویسندگی رو ترک نمیکنم و میخوام یه داستان جدید بنویسم. و طبق معمول وبمو عوض میکنم. شاید خیلی بخوان دلیل این همه وب عوض کردن منو بدونن. دلیلش اینه که دوست دارم داستانام باقی بمونه و با یه داستان دیگه قاطی نشه. اگر دوست دارین واسه خوندن داستان جدیدم برن به ادرس:. یکشنبه چهاردهم آبان 1391 18:16نویسنده جوانه. جونگمین:داداشم.انقدر گریه نکن.