piccolastella.blogfa.com
سخن دوست - من همه تو
http://www.piccolastella.blogfa.com/post-23.aspx
هر آنچه هست از اوست. صدایت را می شنوم که می خواند مرا به سمت خویش. تویی که می نویسد و می گوید و می خواهد. تویی که انگشتانش را حرکت می دهد و می خواهد و می ماند. تویی آن ملکوت روشن و عرش کبریا. تویی آن نفسهای خسته به دنبال یک تکه نان. تویی آن هیاهوی مانده بر لب جویبار. تویی آن سکوت ساده در کوهسار. تویی آن لمس حس گرم وجود. و عشقی که به من می خندد و مرا می بوسد. تویی آن زمزمه ساکت یک مرد غریب. تویی آن آرامشی که پیداست. تویی فریادی که می کوشد بفهماند به من. که اینجایی و هم خسته از این نابندگانت، سخت دلگیر.
piccolastella.blogfa.com
سخن دوست
http://www.piccolastella.blogfa.com/8609.aspx
هر آنچه هست از اوست. دلم بدجوری گرفته. چند وقتی هست که راحت ننوشتم. می خواهم راحت و آسوده باشم و به قافیه و وزن و بقیه چیزا اهمیت ندم هرچند که قبل از اونم خیلی به این چیزا اهمیت نمیدادم. به هر حال سبک نوشتن المیرا عوض شده. خودش اینجوری می خواد و منم هیچ کاری نمی تونم بکنم. امر امر المیراست. نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۸۶ساعت 23:7 توسط المیرا.
piccolastella.blogfa.com
سخن دوست
http://www.piccolastella.blogfa.com/8503.aspx
هر آنچه هست از اوست. صدایت را می شنوم که می خواند مرا به سمت خویش. تویی که می نویسد و می گوید و می خواهد. تویی که انگشتانش را حرکت می دهد و می خواهد و می ماند. تویی آن ملکوت روشن و عرش کبریا. تویی آن نفسهای خسته به دنبال یک تکه نان. تویی آن هیاهوی مانده بر لب جویبار. تویی آن سکوت ساده در کوهسار. تویی آن لمس حس گرم وجود. و عشقی که به من می خندد و مرا می بوسد. تویی آن زمزمه ساکت یک مرد غریب. تویی آن آرامشی که پیداست. تویی فریادی که می کوشد بفهماند به من. که اینجایی و هم خسته از این نابندگانت، سخت دلگیر.
deep.blogsky.com
لحظه - داستان کوتاه.شعر
http://www.deep.blogsky.com/1389/05/22/post-105
جمعه 22 مردادماه سال 1389. لحظه به لحظه من به یاد تو میگذره. به یاد وجودی سردو بی تفاوت که. همیشه رویاهای من رو نادیده گرفت. درست نمیدونم چند وقته که تنها دلیل بودنم شدی، حساب شبهایی. که تا صبح به یاد نگاهت اشک ریختم رو ندارم. به یاد نگاهی که هیچوقت ندیدمش. شاید باورت نشه اما من روزهای زیادیه که کنار تو زندگی می کنم. شبها در آغوشت می خوابم وهمیشه. دلتنگیهام با تو قسمت می کنم. همیشه برات می نویسم.از عشقم،از رویاهام.تو هیچوقت نوشته هام نخوندی و شاید هیچوقت هم نخونی. و تو اونهارو دوست داری ،حسادت نمی کنم.
deep.blogsky.com
داستان کوتاه.شعر
http://www.deep.blogsky.com/1388/10
چهارشنبه 16 دیماه سال 1388. در یک شب مه آلود و تاریک دخترک روی موتور پشت پسری که عاشقش بود نشسته بود. دخترک میگفت: آروم تر برو من از سرعت میترسم، ولی او از سرعتش کم نمیکرد،. دخترک دوباره تکرار کرد:من از سرعت میترسم خواهش میکنم آروم تر برو. پسر گفت: اگه می خوای آروم تر برم باید به حرفم گوش کنی. پسر: محکم منو در آغوش بگیر و بلند بگو که دوستم داری. دخترک: دوستت دارم به خدا دوستت دارم. پسر: حالا کلاه ایمنی رو از سرم بردار و منو ببوس. بعد پسرک ادامه داد که: کلاه ایمنی رو بذار رو سر خودت. جمعه 4 دیماه سال 1388.
deep.blogsky.com
داستان کوتاه.شعر
http://www.deep.blogsky.com/page/3
شنبه 28 آذرماه سال 1388. هفت قطعه از چشمان تو. منتظر نمی مانم تا سکوت و سکون. واژه هایم از آب نمی گذرند. وقتی در چشمان تو می نشینند. واژه هایم بی زنگار و بی انتظار. در گذر از تو به توی مژگانت. تمام پونه ی یادم. میان شیار های انگشتت. ردای شاعری به تن کنم. یا لباده ی پیشه وری. شاید دو تن پوش مرا. گوشه ی وسعت دستانت. انگاه که سیل مژگانش. در هم می کوبد. ویرانه ی دل را. نبض سردم را گرم می کنی. وقتی پنجه در پنجه ام می افکنی. دیوانه وار در چشمانت می نشینم. وقتی انتهای جاده ی تدریج را. بر لبه ی میعاد گاه. یادم ب...
deep.blogsky.com
داستان کوتاه.شعر
http://www.deep.blogsky.com/page/5
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1388. سفید،زرد،همه ی رنگ ها. زن کتابچه ی سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم. زن سر جلو برد: چطور؟ آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده. خوب تو بهش چی گفتی؟ خوب،من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده. مکثی کرد: مامان،خدا سفیده؟ زن،چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما،هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد. چشم باز کرد : نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟ دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و. زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد. هیچ وقت نخو...
deep.blogsky.com
خسته ام - داستان کوتاه.شعر
http://deep.blogsky.com/1389/05/22/post-104
جمعه 22 مردادماه سال 1389. خسته ام انگار صد سال پیاده راه آمدم. انگار صد سلسله کوه را روی شانه های نحیفم حمل کرده ام. انگار هزار سال پلک بر هم نگذاشته ام. خسته ام آنقدر خسته ام که حتی نام خود را هم فراموش کرده ام و هیچ یادم نیست که برای اولین بار کدام گل را بوییده ام. من شکل سنجاقکی راکه در کوچه ی کودکی بوسیده ام از یاد برده ام. خسته ام انگار این جاده های سرد خاکی تمام شدنی نیست. از دست زمین و آسمان دلگیرم و از درختانی که بی من سبز شده اند گله مند. هفت قطعه از چشمان تو. چقدر امروز من شکسته ام.
deep.blogsky.com
داستان کوتاه.شعر
http://deep.blogsky.com/1388/08
چهارشنبه 27 آبانماه سال 1388. میون اینهمه دخترای رنگارنگ وچشم ابرو قشنگ. می دونی تو چی گفتی؟ گفتی اخه تو خیلی نجیبی. شاید نباشی خیلی لوند. اما هستی خیلی قشنگ. شاید نباشی مو رنگی. منم خندم گرفت خیلی. اما حالا تو رفتی خیلی دور. با یه دختررنگو ورنگ با چشم وابروی قشنگ خیلی لوند. من موندم با نجابت خیلی بیرنگ. هفت قطعه از چشمان تو. چقدر امروز من شکسته ام. سفید،زرد،همه ی رنگ ها. حالم از اهلی شدن و رام شدن بهم میخوره. ری را* تنها الهه عشق ستاره های تنهاوغریب عاشق. مرکز دانلود برنامه وکرک.
deep.blogsky.com
داستان کوتاه.شعر
http://www.deep.blogsky.com/1389/06
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389. بابا فقط آب داد و نان داد، مامان عشق داد. بابا گول شیطان را خورد و شناسنامه اش چند بار پر شد. پر شد، خالی شد. خالی نشد.خط خورد. زن ها خط خوردند، مادر ها خط خوردند. دخترها زن شدند، زن ها مادر شدند و خط خوردند. و بابا چون حق دارد، آب می دهد. نان می دهد. مامان غذا پخت، بابا غذا خورد. مامان لباس را اتو کرد، بابا لباس را پوشید و رفت بیرون .مامان ظرف شست، بابا روزنامه خواند. بابا روزنامه خواند و اخبار دنیا را فهمید ولی نفهمید مامان غم دارد. بابا نان می دهد و فوتبال خیلی دوست دارد.