aliakbari.mihanblog.com
من و خاطراتم - پلیس مخفی (قسمت اول)
http://aliakbari.mihanblog.com/post/12
پلیس مخفی (قسمت اول). من كلاس پنجم بودم. مدتی بود كه یه چیزایی از كیف بچهها گم میشد. برای همین خانم معلم تصمیم گرفت كه دو نفر رو كه مورد اعتماد همه بچه ها بودند، مأمور كنه كه در زنگهای تفریح، توی كلاس بمونند و از كیف بچهها مواظبت كنند. اون دو نفر كسی نبودند جز من و محمد. (درباره محمد قبلا در قسمت آخر ورود به مدرسه. من و محمد توی جامیزها مخفی میشدیم تا بتونیم، در موقع لزوم بیرون بیاییم و مچ دزد یا دزدان رو بگیریم. برای همین ما تبدیل شدیم به پلیسان مخفی. مجبور بودن به یك كلاس خالی بروند. گرفتن پذیرش از سپاه.
aliakbari.mihanblog.com
من و خاطراتم - علی خالی بند
http://aliakbari.mihanblog.com/post/11
یکی از بچههای محلمونه (البته الان دیگه بچه نیست) كه دست به خالی بستنش حرف نداره. اون یه موضوع خاص رو برای 10 نفر، 10 جور مختلف تعریف میكنه. اما در كمال تعجب شماره و مدل ماشینهای تمام افرادی كه تنها یك بار از جلوش گذشتاه باشن رو به خاطر میسپاره (! علیرضا درس نمیخوند. دو سال از من بزرگتر بود، ولی چون من یكسال زودتر مدرسه رفته بودم، یكسال تحصیلی از اون عقبتر بودم. علیرضا كلاس اول و دوم ابتدایی رو توی مدرسه آیین تربیت كه كمی پایین تر از مدرسه اختراع بود درس خونده بود. رو نمیشناسی، اون رفوزه شده. پلیس مخفی (ق...
aliakbari.mihanblog.com
من و خاطراتم - كارآموزی1 - قسمت دوم
http://aliakbari.mihanblog.com/post/19
كارآموزی1 - قسمت دوم. گفتم كه ما باید 10 روز كار متفرقه انجام میدادیم. و اما ادامه ماجرا. به اتفاق بنده خدا. سوار ماشین شدیم و رفتیم به یه شركتی كه در زمینهایی مرتبط با حوزه مدیریت اون بنده خدا فعالیت داشت. مدیر نامحترم. این امر منجر به دلخوری شدیدی برای ما شد. آخه مجبور بودیم صبح كله سحر از خونه بزنیم بیرون و با هزینه شخصی بریم به محل انبارهای شركت. خوب چارهایی نبود. از انبارها تهیه كرده و عازم دفتر مركزی شدیم. الان غذا خوب پایین رفته؟ امكان برگشت غذا نداری؟ مدیر وبلاگ : علی اکبری. كارآموزی1 - قسمت دوم.
aliakbari.mihanblog.com
من و خاطراتم - مطالب علی اکبری
http://aliakbari.mihanblog.com/post/author/1
كارآموزی1 - قسمت دوم. گفتم كه ما باید 10 روز كار متفرقه انجام میدادیم. و اما ادامه ماجرا. به اتفاق بنده خدا. سوار ماشین شدیم و رفتیم به یه شركتی كه در زمینهایی مرتبط با حوزه مدیریت اون بنده خدا فعالیت داشت. مدیر نامحترم. این امر منجر به دلخوری شدیدی برای ما شد. آخه مجبور بودیم صبح كله سحر از خونه بزنیم بیرون و با هزینه شخصی بریم به محل انبارهای شركت. خوب چارهایی نبود. از انبارها تهیه كرده و عازم دفتر مركزی شدیم. الان غذا خوب پایین رفته؟ امكان برگشت غذا نداری؟ كارآموزی۱ - قسمت اول. كه از رفقای نزدیك و به ...
aliakbari.mihanblog.com
من و خاطراتم - مطالب سربازی
http://aliakbari.mihanblog.com/post/category/5
گرفتن پذیرش از سپاه. بعد از گرفتن دفترچه اعزام به خدمت با یكی از اقوام رایزنیهایی صورت گرفت تا خدمت رو در تهران بگذرانم. بالاخره كانالی به یكی از اقوام دورتر باز شد و قرار شد من دفترچهام رو قبل از روز دوم اردیبهشت به اوشون برسونم. برای انجام هماهنگی لازم یه تماس تلفنی با جناب سرهنگ. ایشون هم گفت كه هر كاری بهت گفتن بكن. اگر دفترچه رو ازت خواستن، بگو دست جناب سرهنگه. بعدا خواهم گفت كه روز دوم اردیبهشت بر من چگونه گذشت. نوشته شده در تاریخ دوشنبه 30 اردیبهشت 1387 توسط: علی اکبری. مدیر وبلاگ : علی اکبری.
aliakbari.mihanblog.com
من و خاطراتم - مطالب راهنمایی و دبیرستان
http://aliakbari.mihanblog.com/post/category/4
اولین كلاس كه تموم شد و همه به حیاط برف گرفته اومدیم، یكی از بچهها یك پیشنهاد شیطانی را مطرح كرد و خیلی زود مورد موافقت قرار گرفت و عملی شد. پیشنهاد این بود كه هر دانشآموز یه گوله بزرگ برف به سمت زنگ مدرسه پرتاب كنه. زنگ مدرسه ما یه زنگ اخبار بزرگ بود كه صدای كر كنندهایی هم داشت. اگه زمان به صدا دراومدن اون، نزدیكش بودی تا چند ثانیه گوشهات سوت میكشید. نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 9 آبان 1386 توسط: علی اکبری. طبقه بندی: راهنمایی و دبیرستان. فقط به خاطر حفظ آبرو. طبقه بندی: راهنمایی و دبیرستان. گذروندم....
aliakbari.mihanblog.com
من و خاطراتم - پلیس مخفی (قسمت آخر)
http://aliakbari.mihanblog.com/post/13
پلیس مخفی (قسمت آخر). خانم معلم رو به ما كرد و گفت، هرچه زودتر خودنویس رو پس بدهید. من و محمد كه حسابی جا خورده بودیم، در جواب گفتیم كه ما خودنویس رو برنداشتیم. اما چه دلیلی میتونستیم برای ادعامون بیاریم. محمد یكدفعه یه چیزی به ذهنش رسید. اجازه گرفت و گفت: خانم این زنگ تفریح، فقط شاهین. اومد توی كلاس و ساندویچش رو برداشت. كس دیگهایی به كلاس نیومد. اگه میخواهین بیایید كیف ما رو بگردید. نوشته شده در تاریخ یکشنبه 25 شهریور 1386 توسط: علی اکبری. طبقه بندی: خردسالی و ابتدایی. مدیر وبلاگ : علی اکبری.
aliakbari.mihanblog.com
من و خاطراتم - مطالب خردسالی و ابتدایی
http://aliakbari.mihanblog.com/post/category/2
پلیس مخفی (قسمت آخر). خانم معلم رو به ما كرد و گفت، هرچه زودتر خودنویس رو پس بدهید. من و محمد كه حسابی جا خورده بودیم، در جواب گفتیم كه ما خودنویس رو برنداشتیم. اما چه دلیلی میتونستیم برای ادعامون بیاریم. محمد یكدفعه یه چیزی به ذهنش رسید. اجازه گرفت و گفت: خانم این زنگ تفریح، فقط شاهین. اومد توی كلاس و ساندویچش رو برداشت. كس دیگهایی به كلاس نیومد. اگه میخواهین بیایید كیف ما رو بگردید. نوشته شده در تاریخ یکشنبه 25 شهریور 1386 توسط: علی اکبری. طبقه بندی: خردسالی و ابتدایی. پلیس مخفی (قسمت اول). یکی از بچهه...
aliakbari.mihanblog.com
من و خاطراتم - پیشنهاد شیطانی
http://aliakbari.mihanblog.com/post/15
اولین كلاس كه تموم شد و همه به حیاط برف گرفته اومدیم، یكی از بچهها یك پیشنهاد شیطانی را مطرح كرد و خیلی زود مورد موافقت قرار گرفت و عملی شد. پیشنهاد این بود كه هر دانشآموز یه گوله بزرگ برف به سمت زنگ مدرسه پرتاب كنه. زنگ مدرسه ما یه زنگ اخبار بزرگ بود كه صدای كر كنندهایی هم داشت. اگه زمان به صدا دراومدن اون، نزدیكش بودی تا چند ثانیه گوشهات سوت میكشید. نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 9 آبان 1386 توسط: علی اکبری. طبقه بندی: راهنمایی و دبیرستان. مدیر وبلاگ : علی اکبری. كارآموزی1 - قسمت دوم. كارآموزی۱ - قسمت اول.
aliakbari.mihanblog.com
من و خاطراتم - ورود به مدرسه (قسمت آخر)
http://aliakbari.mihanblog.com/Post-3.ASPX
ورود به مدرسه (قسمت آخر). خانم خوشنودیها كه مقداری از صحبت مادرم و خانم مدیر را شنیده بود، از مدیر خواست تا خودش تست هوش بگیرد و خانم مدیر هم مخالفتی نكرد. من دست در دست خانم معلم رفتیم به كلاس. تا در كلاس باز شد و ما وارد شدیم، هادی. كه شش ماه از من بزرگتر بود و سر وقت رفته بود مدرسه، پرید روی نیمكت و شروع كرد به صدا زدن من:. ح سن،ح سن. ولی معلم با تشری از هادی خواست كه ساكت باشه و از من هم خواست تا روی نیمكت اول كلاس بین دو تا از بچه ها كه اسم یكیشون محمد خلیفههادی. طبقه بندی: خردسالی و ابتدایی.
SOCIAL ENGAGEMENT