daneshmand76.blogfa.com

joojeye83.blogfa.com

پرهام و پدرام - 63

http://www.joojeye83.blogfa.com/post-81.aspx

بار و بندیل و جمع کردیم که بریم یه مسافرت دو روزه به بندرانزلی. مامان بهار به پرهام و پدرام می گه برید لباس بپوشید حاضر شیم. پرهام و پدرام با هم می گن ما خونه می مونیم. مامان بهار دعواشون می کنه و خلاصه دو نفری می رن تو اتاق تا پلی استیشن بازی کنن. مامان بهار باز تذکر می ده که لباساتونو بپوشید. پرهام حرف گوش کن که تندی لباساشو می پوشه (بچه م همیشه مظلوم بود*). پدرام گریه می کنه به پرهام می گه فلان سی دی بازی تو بده تا یه مرحله بازی کنم. پرهام اجازه نمی ده. می کنم نه یه مرحله. پدرام داداش 3 سال کوچیکتر پر...

joojeye83.blogfa.com

پرهام و پدرام - 55

http://www.joojeye83.blogfa.com/post-56.aspx

پرهام خدای فیگور بود. خودش فیگور می گرفت می گفت خاله عکس بگیر. خلاصه فیلمی بود برا خودش. اینجا هم که اقا پرهام بالای تلویزیون اتاقشه. این لباسایی که پوشیده معلوم نیست از کجا پیدا کرده. مامان بهارش اعصابش به هم می ریزه این اقا اینطوری لباس می پوشه. در این بین پدرام هم ازش تبعیت می کرد. الان یه مدته نمی دونم چرا انگاری از دوربین می ترسه ( قابل توجه مامان نازدونه ها). بهش می گم واستا عکس بگیرم. تاريخ چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 9:50 نويسنده خاله بهناز. وب نوشته های یک دانشمند کوچک( شایان).

joojeye83.blogfa.com

پرهام و پدرام - 42- من با دو تا وروجک 9

http://joojeye83.blogfa.com/post-47.aspx

42- من با دو تا وروجک 9. وقتی وروجک شماره یک را باردار بودم ، من باید استراحت میکردم و مرخصی گرفتم . چون کاری نداشتم و خواهرم برای مراقبت از من پیش من می آمد، وقت های آزا د خود را صرف کتاب خواندن می کردم.خواهرهایم مدام برایم کتاب می آوردند. تمام کتابهای کتابخانه دانشگاه خواهرم را خواندم و کتابدار از خواهرم می پرسید مگر تو امتحان نداری که این همه کتاب رمان میخوانی؟ و به این ترتیب وروجک شماره یک اهل مطالعه شد. کتابهای زیادی را پاره کرده، کاری که تاکنون در خانه ما سابقه نداشته. پرهام که بدنیا اومد من سال اخ...

joojeye83.blogfa.com

پرهام و پدرام - 56

http://www.joojeye83.blogfa.com/post-58.aspx

پرهام و پدرام فقط یه دایی دارن که اونم افسره. و طبیعیه که پرهام و پدرام هم مثه همه پسرای دیگه عاشق پلیس شدن. مامان بهار و بابا حمیدم مجبور شدن که براشون لباس پلیسی بخرن. از ون به بعدش پرهام تمام علائم رانندگی رو یاد گرفت و موقع رانندگی مدام علائم رانندگی رو که می دید تکرار می کرد و به بابا حمید گوشزد می کرد که رعایت کنه. و تو جاده همینکه پلیسی می دید کلاهشو سرش می گذاشت و به حالت احترام سرپا وامی ستاد و تا رد کردن پلیس همینطور دستشو کنار گوشش نگه می داشت. وب نوشته های یک دانشمند کوچک( شایان).

joojeye83.blogfa.com

پرهام و پدرام - 59

http://www.joojeye83.blogfa.com/post-61.aspx

نمی دونم چه جوریاس که هر کی برا اولین بار پدرامو می بینه از مامان بهار می پرسه بچه ت پسره یا دختر؟ بابا حمید برا اولین بار پدرام رو همراه پرهام به ارایشگاه برد تا که موهاشونو کوتاه کنه. ارایشگره با مهربونی به پرهام که مشتری دائمیشه گفت خواهری رو هم اوردی موهاشو کوتاه کنم؟ پرهام و پدارم شاکی با همدیگه داد زدن اون داداشمهههههههههههههههههه. بعد مثه همیشه که همدیگه رو به همه معرفی می کنن گفتن. من پرهام . هستم و اینم داداشم پدرام . پدرام هم در پی حرف داداش ش گفتم. منم پدرام . هستم و این داداشم پرهام .

joojeye83.blogfa.com

پرهام و پدرام - 66

http://www.joojeye83.blogfa.com/post-84.aspx

پدرام خان تمام وقتشو جلو کامپیوتر می گذرونه. یه بار بابا حمید به پدرام خان گفت اینقدر با کامپیوتر بازی نکن چشمات ضعیف می شه ها. پدی گفت نمی شه. باباحمید انگشت دستشو برا نشون دادن عدد بالا برد و تکون می داد و در همین حین این انگشتا رو بالا پایین می کرد و به پدرام می گفت این چند تاست؟ پدرام خان تا جایی که متوجه می شد جواب داد تا که بابا حمید تندتر دستشو تکون داد و پدی هم برا اینکه کم نیاره گفت: بابا این دیگه بی نهایته چون نه کسی می دونه بی نهایت چنده و نه کسی تا حال بی نهایتو دیده.

joojeye83.blogfa.com

پرهام و پدرام - 51

http://www.joojeye83.blogfa.com/post-52.aspx

زنگ زدم خونه شون گفتم بهار امشب میام پیشت. رفتم خونه شون بهار می گه از وقتی زنگ زدی پدرام مدام میاد بهم می گه مامان از وقتی که فهمیدم خاله داره می یاد همینطور بالا سرم قلب داره تشکیل می شه. تاريخ پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 12:17 نويسنده خاله بهناز. وب نوشته های یک دانشمند کوچک( شایان). رها دختر پائیزی من(محبوبه). می خوام مادر صدام کنی(مامانش).

joojeye83.blogfa.com

پرهام و پدرام - تولد پدی

http://www.joojeye83.blogfa.com/post-80.aspx

فردا تولد پدرامی یه. تولد پدرام و تولد عموش تو یه روزه. دیروز به این مناسبت بچه ها رو بردن پارک شادی رشت. به جوجوها کلی خوش گذشت. تاريخ شنبه بیستم خرداد ۱۳۹۱ساعت 17:58 نويسنده خاله بهناز. پرهام که بدنیا اومد من سال اخر دانشگاه بودم .مامان پرهام جوجو دبیره و من تا سه سالگی از پرهام کوچولوم نگهداری کردم تا بتونه به مهد بره . تو این وب خاطرات لحظه به لحظه بزرگ شدنشو نوشتم تا پرهامم بدونه چطور قد کشیده .الان پرهامم9 سالشه و مهر 92 به کلاس چهارم رفته. وب نوشته های یک دانشمند کوچک( شایان).

joojeye83.blogfa.com

پرهام و پدرام - 58

http://www.joojeye83.blogfa.com/post-60.aspx

پرهام عاشق مرد عنکبوتیه. هر جا رو زمین کاغذ و خودکار ببینه می شینه و مرد رویاهاشو می کشه. خاله بمیره براش که دست چپه بچه م. تاريخ شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 10:20 نويسنده خاله بهناز. پرهام که بدنیا اومد من سال اخر دانشگاه بودم .مامان پرهام جوجو دبیره و من تا سه سالگی از پرهام کوچولوم نگهداری کردم تا بتونه به مهد بره . تو این وب خاطرات لحظه به لحظه بزرگ شدنشو نوشتم تا پرهامم بدونه چطور قد کشیده .الان پرهامم9 سالشه و مهر 92 به کلاس چهارم رفته. وب نوشته های یک دانشمند کوچک( شایان).

joojeye83.blogfa.com

پرهام و پدرام - 53

http://www.joojeye83.blogfa.com/post-54.aspx

سال پیش پدرام تمام اعداد رو با دستاش نشون می داد. هیچ کس هم نمی دونست از کجا یاد گرفته. چون طرز خاصی برای نشون دادن اعداد داشت. و برای نشون دادن عدد صد از مامانش می خواست که دستاشو مشت کنه و جلوی دستای خودش که یکی 1 نشون می داد و یکیشم مشت کرده بود بذاره تا بتونه عدد 100 رو نشون بده. امسال پدرام داره جدول ضرب یاد می گیره. اونقدر لذت می بره که حتی وقتی داره گریه هم می کنه بهش مثلا بگیم پدرام دو هفت تا چند تا می شه؟ با خنده می گه 14 تا. تاريخ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 19:36 نويسنده خاله بهناز.