fariaby.persianblog.ir

derakht-e-sib.persianblog.ir

خوشحالم - ستاره باران

http://derakht-e-sib.persianblog.ir/post/169

درباره من : . پروفایل من : ulduz. ساعت ٧:۱٤ ‎ب.ظ روز ٦ خرداد ۱۳٩٤ : توسط : ulduz. آمدم بنویسم که خوشحالم. یک بخشی از کارم به نتیجه رسید امروز. آدم خیال میکنه که خوب شدن حالش به عوامل خیلی پیچیده ای بستگی داره! اما گاهی وقت ها میبینی واقعا ساده است. همین که برنامه ت درست ران بشه میتونی خوشحال باشی.همین که هوا آفتابی باشه همین که به موقع به اتوبوس برسی گاهی بسه برای خوشحال بودن.

derakht-e-sib.persianblog.ir

انتظار کشنده - ستاره باران

http://derakht-e-sib.persianblog.ir/post/176

درباره من : . پروفایل من : ulduz. ساعت ٢:٤۳ ‎ق.ظ روز ۸ امرداد ۱۳٩٤ : توسط : ulduz. خیلی بد است وقتی فقط منتظر باشی که زمان بگذرد. درست مثل اینکه یک ساعتی یک جای خاصی با کسی قرار میگذاری که مثلا برویم خرید. تو سر ساعت آنجایی و او دیر کرده است. آن زمانی که آنجا منتظری مصداق واقعی هدر رفتن وقت و عمر است! هیچ برنامه ای برایش نداری فقط باید منتظر باشی. این میشود که دقیقه ها کش می آید هی ساعت را نگاه میکنی هی خیال میکنی یک عالمه گذشته و میبینی از دفعه ی قبلی که ساعت را چک کردی فقط دو دقیقه گذشته.

derakht-e-sib.persianblog.ir

روزها و شب های ... - ستاره باران

http://derakht-e-sib.persianblog.ir/post/161

درباره من : . پروفایل من : ulduz. روزها و شب های . ساعت ۱۱:۳٩ ‎ب.ظ روز ٢۱ فروردین ۱۳٩٤ : توسط : ulduz. روز که شروع میشه دوست دارم زودتر تموم بشه شب بشه و بخوابم. شب که میشه به خودم میگم فردا روز بهتری یه! میخوابم. فردا میشه و . دوباره دوست دارم زودتر تموم بشه شب بشه و بخوابم و. اون روز بهتر نمیاد که نمیاااد! گاهی فقط به یک آغوش نیاز دارم . نیاز دارم بین دو تا بازو باشم. فقط احاطه شده باشم . شاید حتی بین بازوهای یک عروسک بی روح هم کفایت کنه! اما نیست حتی اون هم نیست! مگر همه ی این جنگ ها برای آرامش نیست؟

derakht-e-sib.persianblog.ir

مادرم پدرم... - ستاره باران

http://derakht-e-sib.persianblog.ir/post/171

درباره من : . پروفایل من : ulduz. ساعت ٥:۱٧ ‎ب.ظ روز ٩ خرداد ۱۳٩٤ : توسط : ulduz. مادر ها همه چیز رو میفهمن. چطوری میفهمن نمیدونم. هر دفعه که باهاش صحبت میکنم میپرسه با بابک هم حرف زدی؟ من هم یک آره ی سریع میگم و سعی میکنم از اون موضوع رد بشم. از روی اطلاعاتی که اون از رابطه ی ما داره این سوال نباید پرسیده بشه. از دید او همه چیز باید نرمال باشه و طبیعی و خوب حتی! و در اون حالت خوب بدیهی خواهد بود حرف زدن ام. چرا میپرسه پس.

derakht-e-sib.persianblog.ir

مزه ی تنهایی - ستاره باران

http://derakht-e-sib.persianblog.ir/post/167

درباره من : . پروفایل من : ulduz. ساعت ٥:۳٩ ‎ب.ظ روز ۳٠ اردیبهشت ۱۳٩٤ : توسط : ulduz. خوب یک هفته گذشت که همدیگر رو ندیدیم و خبری از هم ندارم. اینکه زمانش رو میشمارم یعنی برام مهم هست هنوز. همیشه بوده.اما چیزی رو عوض نمیکنه این مهم بودن. دلم هیچ تنگ ش نشده! با وجود اینکه اینجا تنهام و فقط کار میکنم و خیییلی دلم میگیره گاهی! دلم میخواست این زمان جدایی رو میتونستم طولانی تر کنم. این تنهایی تلخه اما داره میچسبه بهم. تنهایی همیشه تلخه اما گاهی لازمه و باید یاد بگیریش و زندگی ش کنی.

derakht-e-sib.persianblog.ir

خواب - ستاره باران

http://derakht-e-sib.persianblog.ir/post/178

درباره من : . پروفایل من : ulduz. ساعت ۳:٥۳ ‎ق.ظ روز ٩ امرداد ۱۳٩٤ : توسط : ulduz. خواب دیدم یک ظرف عشق از دست دیگری گرفتم و دادم به تو. بیداری که حجم ندارد! حالا هر چه. بیداری را دوست ندارم.زیادی است برایم. دلم خواب میخواهد. دلم میخواهد شب بشود . پرده های اتاقم را پایین بکشم ،چراغ ها را خاموش کنم، بخوابم.

derakht-e-sib.persianblog.ir

آرامش - ستاره باران

http://derakht-e-sib.persianblog.ir/post/173

درباره من : . پروفایل من : ulduz. ساعت ٤:۳٤ ‎ق.ظ روز ٢٠ خرداد ۱۳٩٤ : توسط : ulduz. درست در لحظه ای که مستاصل می شوم و درد را با همه ی وجودم می پذیرم به آرامش می رسم. لحظه ای که دیگر به فکر چاره و فرار از درد نیستم. فرقی نمی کند چه دردی باشد. چه آن زمان که از ناله ها ی شبانه ی تنهایی از آشفتگی ها و نا آرامی هایم ، از کابوس هایم ،از ترس هایم، از گریه های مداوم چندین ساعته ،از مثل دیوانه ها خود را به درو دیوار کوبیدن برسم به نقطه ای که بگویم به جهنم!

22266.mihanblog.com

از این زاویه - مطالب fateme

http://22266.mihanblog.com/post/author/1433215

تاریخ:یکشنبه 10 آبان 1394-09:16 ق.ظ. چن روز پیش سیزدهمین نوه ی خانواده مون به دنیا اومد. ایناهاش، ایشون. با خواهرم و خواهرزاده ها داشتیم میرفتیم سمت بیمارستان، یه گل فروشی دیدم. به خواهرم گفتم گل نمیخواد بخریم؟ گفت من اومده بودم خونتون روضه، هیچی پول برنداشتم. یه دو تومنی داشت کلا. منم کیف برنداشته بودم. جیبامو گشتم دو و پونصد پیدا کردم. دارایی خواهرزادم هم پونصد تومن بود. تو راهرو بیمارستان همه رو تهدید کردم که این داستانو واسه هیچکی تعریف نمیکنین که تا عمر داریم مسخرمون میکنن. به خدا خسته شدم. داشتم دف...